بهمن ماه 92 بود که بابایی ما و پدرجون و مادر جون رو از پلدختر آورد بروجرد.... برف سنگینی اومده بود.بابایی قرار بود فردا صبح برگرده پلدختر....صبح بیدارشد و دید پدرجون رفته برف پارو کنه سریع پاشد رفت کمک.... ای وای عزیز دلم بعد از چند دقیقه دیدیم بابایی اومد تو خونه گفت آی و وای کمرم گرفته.... سریع کمکش کردیم و خوابوندیمش رو تخت. بنده خدا مجبور شد زنگ زد گفت من نمی تونم برگردم پلدختر و باید چند روز استراحت مطلق باشم. روز 23 بهمن هم که تولد 5 ماهگی شما بود و بابایی هم حوصله اش سر رفته بود همش تو رختخواب . من هم بهونه ای درست کردم واسه اینکه همه د.ر هم جمع بشیم .... کیک خریدم و با حاج آقا و مادر و دایی رضا اینا و دایی مهدی اینا...